Préface de Saadi

Touchant la conduite des rois

Touchant la conduite des...

Touchant la modération des...

Touchant les avantages du...

Touchant la jeunesse et l'amour

Touchant aux atteintes de l'âge

Touchant l'influence de...

Touchant les bienséances en...

Anecdote 1
Anecdote 2
Anecdote 3
Anecdote 4
Anecdote 5
Anecdote 6
Anecdote 7
Anecdote 8
Anecdote 9
Anecdote 10
Anecdote 11
Anecdote 12
Anecdote 13
Anecdote 14
Anecdote 15
Anecdote 16
Anecdote 17
Anecdote 18
Anecdote 19
Anecdote 20
Anecdote 21
Anecdote 22
Anecdote 23
Anecdote 24
Anecdote 25
Anecdote 26
Anecdote 27
Anecdote 28
Anecdote 29
Anecdote 30
Anecdote 31
Anecdote 32
Anecdote 33
Anecdote 34
Anecdote 35
Anecdote 36
Anecdote 37
Anecdote 38
Anecdote 39
Anecdote 40
Anecdote 41
Anecdote 42
Anecdote 43
Anecdote 44
Anecdote 45
Anecdote 46
Anecdote 47
Anecdote 48
Anecdote 49
Anecdote 50
Anecdote 51
Anecdote 52
Anecdote 53
Anecdote 54
Anecdote 55
Anecdote 56
Anecdote 57
Anecdote 58
Anecdote 59
Anecdote 60
Anecdote 61
Anecdote 62
Anecdote 63
Anecdote 64
Anecdote 65
Anecdote 66
Anecdote 67
Anecdote 68
Anecdote 69
Anecdote 70
Anecdote 71
Anecdote 72
Anecdote 73
Anecdote 74
Anecdote 75
Anecdote 76
Anecdote 77
Anecdote 78
Anecdote 79
Anecdote 80
Anecdote 81
Anecdote 82
Anecdote 83
Anecdote 84
Anecdote 85
Anecdote 86
Anecdote 87
Anecdote 88
Anecdote 89
Anecdote 90
Anecdote 91
Anecdote 92
Anecdote 93
Anecdote 94
Anecdote 95

Conclusion

مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده، شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم


 فضل و هنر ضایع است تا ننماید                  عود بر آتش نهند و مشك بشایند


 پدر گفت: اى پسر! خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه کوشیدنست، چاره کم جوشیدنست


كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور             كوشش بى فایده است، وسمه برابروى كور


اگر به هر مویت دو صد هنر باشد                هنر به كار نیاید چو بخت بد باشد


پسر گفت: ای پدر فوائد سفر بسیارست از نزهت خاطر و جرمنافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفته اند:


تا به دكان و خانه در گروى                     هرگز اى خام! آدم نشوى


برو اندر جهان تفرج كن                        پیش از آن روز كز جهان بروى


پدر گفت: ای پسر، منافع سفر چنین که گفتی بی شمارست ولیکن مسلم پنج طایفه راست: نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد، دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعیم دنیا متمتّع


منعم به كوه و دشت و بیابان غریب نیست        هر جا كه رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت


وآنرا كه بر مراد جهان نیست دسترس            در زاد و بوم خویش غریبست و ناشناخت


دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند


وجود مردم دانا مثال زر طلیست                كه هر كجا برود قدر و قیمتش دانند


بزرگ زاده ی نادان به شهر واماند              كه در دیار غریبش به هیچ نستانند


سیم خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته اند: اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته


چو در پسر موافقى و دلبرى بود                 اندیشه نیست گر پدر از وى برى بود


                                 او گوهر است، گو صدفش در جهان مباش         در یتیم را همه كس مشترى بود


چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت  کنند


چه خوش باشد آهنگ نرم حزین                  به گوش حریفان مست صبوح


یا کمینه ی پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد، چنان که خردمندان گفته اند


گر به غریبى رود از شهر خویش                سختى و محنت نبرد پنبه دوز


ور به خرابى فتد ار مملكت                      گرسنه خفتد ملك نیم روز


چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه ی طیب عیش و آنکه ازین جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود


هر آنكه گردش گیتى به كین او برخاست          به غیر مصلحتش رهبرى كند ایام


كبوترى كه دگر آشیان نخواهد دید                قضا همى بردش تا به سوى دانه ی دام 


پسر گفت: ای پدر، قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند: رزق ار چه مقسوم است، به اسباب حصول تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. 


رزق اگر چند بى گمان برسد                     شرط عقل است جستن از درها


ورچه كس بى اجل نخواهد مرد                  تو مرو در دهان اژدرها


درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. پس مصلحت آنست ای پدر که سفر کنم کزین پیش طاقت بینوایی نمی آرم


چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خویش           دیگر چه غم خورد، همه آفاق جاى اوست


شب هر توانگرى به سرایى همى روند           درویش هر كجا كه شب آمد سراى اوست


این بگفت و پدر را وداع کرد و همّت خواست و روان شد و با خود همی گفت:


هنرور چو بختش نباشد به كام                  به جایى رود كش ندانند نام


همچنین تا برسید به کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش به فرسنگ رفت


گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای درمعبر نشسته و رخت سفر بسته، دست عطا بسته بود، زبان ثنا برگشود. چندانکه زاری کرد یاری نکردند. ملّاح بی مروت به خنده برگردید و گفت


زر ندارى نتوان رفت به زور از دریا           زور ده مرده چه باشد، زر یك مرده بیار
جوان را دل از طعنه ی ملّاح بهم برآمد، خواست که ازو انتقام کشد، کشته رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملّاح طمع کرد و کشتی بازگردانید


                             بدوزد شره دیده ی هوشمند                    درآرد طمع، مرغ و ماهى ببند
چندان که ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود درکشید و بی محابا کوفتن گرفت. یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند، همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند، کل مداره صدقه 


چو پرخاش بینى تحمّل بیار                   كه سهلى ببندد در كار زار
به شیرین زبانى و لطف و خوشى             توانى كه پیلى به مویى كشى
به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند . پس به کشتی دادند و روان شدند. تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده. ملّاح گفت: کشتی را خلل هست، یکی از شما که دلاور ترست باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم . جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما که گفته اند: هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند 


چو خوش گفت بكتاش با خیل تاش            چو دشمن خراشیدى ایمن مباش
مشو ایمن كه تنگدل گردى                   چون زدستت دلى به تنگ آید
سنگ بر باره ی حصار مزن                 كه بود از حصار سنگ آید
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت، ملّاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند، روزی دوبلا و محنت کشید و سختی دید. سیم  روز خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوت یافت. سر دربیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی براو گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی آشامیدند. جوان را پشیزی نبود، طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد میسر نشد. به ضرورت تنی چند را فرو کوفت، مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد 


پشه چو پر شد بزند پیل را                  با همه تندى و صلابت كه اوست 


مورچگان را چو بود اتفاق                   شیر ژیان را بدرانند پوست
به حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت. شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: اندیشه مدارید که یکی منم درین میان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت. جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته. لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت. پیرمردی جهان دیده در آن میان بود، گفت: ای یاران، من ازین بدرقه ی شما اندیشناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. یکی از دوستان را پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهایش اطلاع یافت ، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان. گفتند: حال چیست مگر آن درمهای تو را دزد برد؟ گفت: لا والله بدرقه برد 


هرگز ایمن ز مار ننشستم                    كه بدانستم آنچه خصلت او است
زخم دندان دشمنى بتر است                  كه نماید به چشم مردم دوست
چه دانید؟ اگر این هم از جمله دزدان باشد که به عیّاری در میان ما تعبیه شده است. تا به وقت فرصت یارا ن را خبر کند مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. جوانان را تدبیر پیر استوارآمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کف تافت. سر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد. تشنه و بینوا روی بر دل بر هلاک نهاده همی گفت 


درشتى كند با غریبان كسى                  كه نابود باشد به غربت بسى
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بود، بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیاتش نگه می کرد. صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان. پرسید: از کجایی وبدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملّاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت. پد رگفت: ای پسر، نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟ 


چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور       جوى زر بهتر از پنجاه من زور
پسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج نبری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه ی عسل آوردم 


گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد           در طلب كاهلى نشاید كرد
غواص اگر اندیشه كند كام نهنگ          هرگز نكند در گرانمایه به چنگ 


آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند 


چو خورد شیر شرزه در بن غار؟          باز افتاده را چه قوّت بود؟
تا تو در خانه صید خواهى كرد            دست و پایت چو عنكبوت بود
پدر گفت: ای پسر تو را درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبر کر د و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد . زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی 


صیاد نه هر بار شگالى ببرد              افتد كه یكى روز پلنگى بدرد
چنانكه یکی از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود . باری به حکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد . اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می انداخت. باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید. و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردی؟ گفت: تا رونق نخستین بر جای بماند 


گه بود کز حكیم روشن راى              بر نیاید درست تدبیرى
گاه باشد كه كودكى نادان                به غلط بر هدف زند تیرى

On raconte l'histoire d'un lutteur, qui était réduit à la misère par sa mauvaise fortune et qui se lamentait à cause de son grand appétit et de ses modestes moyens. Il exposa sa plainte à son père, et lui demanda son assentiment pour le projet qu'il avait formé: «J'ai l'intention de partir et d'entreprendre un long voyage; peut-être que, par la force de mon bras, je me procurerai enfin ce que je veux.» Tant qu'on ne les voit pas, ni vertus ni mérites!Que l'aloès soit sur le feu, et pour le musc, qu'il soit broyé.»Le père répondit: «Ô mon fils! Chasse ces songes de ta tête. Ils sont impossibles à réaliser. Tire le pied de la modération de tes appétits sous le pan de la robe du salut; car les sages ont dit: "Le bonheur ne s'acquiert pas en se donnant  beaucoup de peine;  le moyen le meilleur est de peu s'agiter." »Le pan de la robe du bonheur, nul ne le prend par la violenceSur les paupières de l'aveugle, à quoi peut servir le collyre?» Chacun de tes cheveux aurait-il à son bout Deux cents vertus cachées, c'est vertu inutile sous fortune contraire.»Le fils reprit: «Ô mon père! Les avantages des voyages sont nombreux: ils réjouissent l'esprit, procurent des profits, font voir des merveilles, entendre des choses singulières, parcourir du pays, converser avec des amis, acquérir des dignités et de bonnes manières. Ils augmentent les richesses et le gain, font connaître des camarades et s'éprouver soi-même au travers des vicissitudes. C'est ainsi que les soufis ont dit:"Tant que tu restes comme un otage, dans ta boutique ou ta maison jamais, ô homme vain, tu ne seras un homme. Pars et parcours le monde avant le jour fatal où tu le quitteras..."— Ô mon fils, répondit le père, les profits des voyages, tu l'as dit, sont nombreux, mais ils ne sont accordés qu'à seulement cinq classes de personnes. D'abord à un marchand qui, outre des richesses et de la puissance, a des esclaves remplis de douceur, des jeunes servantes ravissantes et des commis actifs. Chaque jour dans une ville, chaque nuit dans une hôtellerie, et à tout moment dans un lieu d'agrément, le riche marchand jouira des biens de ce monde et des délices de l'existence.»Le riche nulle part ne se sent étrangerIl est partout chez lui: plaines, déserts, montagnesIl y dresse sa tente et son lieu de repos.Mais si les biens du monde ne viennent pas en aideà celui qui les veut, il demeure étrangerpartout, et méconnu dans son propre village.»- La seconde personne dont je parle est un savant: à cause de la douceur de ses discours, de la sûreté de son éloquence et de la valeur de son jugement, on s'empresse de le servir et on le traite avec honneur, dans quelque lieu où il se trouve. » Le sage, le savant sont comme l'or en barre Leur valeur vaut partout et l'on connaît leur rang. S'il est ignorant, un fils de grand ressemble à la monnaie de cuir qui nulle part n'a cours.» - Dans la troisième catégorie se range un homme de belle figure, pour la conversation duquel les sages éprouvent du penchant. Ils regardent sa société comme avantageuse et considèrent les services qu'ils lui rendent comme une faveur. Car les sages ont dit: "Un peu de beauté vaut mieux que beaucoup de richesses: un visage agréable est le remède des cœurs blessés, il est la clé de bien des portes."» Lorsqu'un adolescent est avenant et beau Son père le mettra dehors sans inquiétude! Il est perle, coquille n'existe plus pour lui Toujours  trouve  acquéreur la perle incomparable.»- Quatrième rang une personne douée d'une belle voix qui, par sa gorge semblable à celle de David, arrête l'eau dans son cours et l'oiseau dans son vol. Par ce don, il s'emparera du cœur des hommes, et les personnes avisées rechercheront sa compagnie.»La beauté des chansons enchante mon oreille, Qu'elle est douce à l'oreille des compagnons de l'aube»Or un artisan qui, par le travail de ses mains, obtient toujours sa subsistance, de sorte que son honneur n'est jamais abaissé pour obtenir du pain. Les sages ont dit:"Un cordonnier qui part de sa ville natale ne connaîtra jamais affliction ni misère. Si le roi de Nimroûz vient à quitter son trône Tout lui sera désert où, de faim, il mourra..."Tels sont, ô mon fils, les talents et les vertus nécessaires dans les voyages. A qui les possède, autant de motifs pour rassurer son cœur et donner, à la vie, de l'agrément. En revanche, quiconque en est privé risque de parcourir le monde en victime de ses illusions. Personne n'entendra son nom ni son signalement, il passera inaperçu.» Qui aura contre lui le mouvement du monde La main de la fortune le guide jusqu'au pire. La palombe quittant à tout jamais son nid Les leurres du destin au filet la conduisent.»Le fils répondit: "Ô mon père, de quelle manière contredirai-je la parole des sages qui ont dit: "Quoique chaque partie de chaque jour soit dans la main de Dieu, s'attacher aux moyens de l'obtenir est un devoir, et bien que le malheur soit décrété par le destin, il faut éviter les portes par lesquelles il arrive."» Si chaque jour porte avec lui sa subsistance La règle de sagesse est d'aller de l'avant pour la pouvoir trouver. On dit que le destin sert à chacun sa fin, qu'elle est fixée d'avance Alors, partir n'est pas la gueule du dragon!»Avec les muscles que j'ai, je combattrai un éléphant furieux et je lutterai contre un lion. II convient donc que je fasse un voyage: je n'ai plus la force de supporter plus longtemps ici le jeûne que notre pauvreté m'impose.» Lorsqu'un homme est tombé de son rang, de sa placeQue regretterait-il? Il est partout chez luiLe riche, pour sa nuit, entre dans sa maisonLe pauvre, sa maison est partout par le monde.»Cela dit, il demanda à son père sa bénédiction, fit ses adieux et partit. Au moment du départ on l'entendit qui prononçait ces vers:«L'homme juste, éprouvé par mauvaise fortune s'en ira dans un lieu ou nul ne sait son nom.»Le jeune lutteur parvint bientôt au bord d'un fleuve impétueux. Dans ses rapides, les pierres roulaient sur les pierres, le bruit se faisait entendre à un lieu et demi de distance.Le jeune homme vit une troupe de gens qui s'étaient assis dans un bac après avoir payé au passeur un grain d'or. Comme il n'en avait point, il choisit d'ouvrir la bouche de l'éloge, vanta sa force et pria le nautonier de l'accepter. Ce fut en vain. «Sans or, tu ne pourras utiliser ta forceEt si tu as de l'or, ta vigueur, qu'en fait-on?» Le marinier insensible se détourna de lui en riant et dit: "Tu n'as pas d'or? Qui traverse la mer par force?" Que vaut la force de dix hommes? Ne m'apporte que l'or d'un seul..."Le jeune homme, vexé par cette injure, résolut d'en tirer vengeance. Le bateau partait, il cria donc au batelier: «Si tu te contentes de ma robe, je ne la refuserai pas!»Aussitôt, le nautonier, qui convoitait la robe, fit virer sa proue pour s'approcher.»L'avidité coudra les paupières du sage L'oiseau et le poisson iront dans le filet.»Dès que la main du jeune homme fut à portée de la barbe et du collet du marinier, il le tira à lui, et le jeta sur le pont du bateau, sans aucun respect. Son compagnon sortit du poste pour lui porter secours; mais il mesura la force du jeune homme, et s'enfuit. Alors, on jugea convenable de faire un accommodement avec l'agresseur et de le dispenser de son péage.»Si la dispute naît, montre de la patience La douceur sait fermer la porte du combat. Avec des mots affables et de bonnes paroles Comme avec un cheveu, tu guides l'éléphant!»Pour s'excuser de ce qui avait eu lieu, les nautoniers tombèrent aux pieds du jeune homme, embrassèrent plusieurs fois avec hypocrisie sa tête et son visage, le firent entrer dans le bateau et partirent. Ils arrivèrent bientôt près d'une colonne construite par les anciens Grecs et qui, dans l'eau, était restée debout. Le marinier dit alors: «Il y a une voie d'eau sous la coque; il faut que le plus brave d'entre vous, le plus courageux et le plus fort, monte sur la colonne, et qu'il prenne le câble du bateau afin que nous le réparions.»Le jeune homme, abusé par l'orgueil que lui inspirait son courage, ne se méfia pas de l'ennemi au cœur ulcéré, il avait oublié la parole des sages: «Si tu as une fois fait le moindre mal à quelqu'un, lors même que tu lui procurerais ensuite cent prévenances, ne sois jamais en sûreté, crains sa vengeance. La pointe du dard sort de la plaie, mais la douleur demeure et elle étreint le cœur.»»A Khiltãch, Begtãch a dit avec sagesse:"Qui  tourmente  son ennemi  ne  connaîtra  plus  de  repos. "»Si tu as affligé un cœur, ton propre cœur sera en peine Contre la muraille d'une citadelle, ne va pas lancer un caillou Un caillou rebondira sur toi, du haut du fort.»Aussitôt que le jeune homme eut roulé le câble du bateau autour de son bras, et qu'il eut grimpé sur le sommet de la colonne, le marinier coupa la corde et gagna le large. L'infortuné demeura stupéfait, abandonné dans ce lieu-là: il y passa deux jours dans la crainte et l'horreur, endurant la faim et la soif. Le troisième jour, le sommeil le prit au collet et le jeta à l'eau. Après un jour et une nuit, il arriva épuisé jusqu'au rivage. Un dernier souffle de vie lui étant resté, il se mit à manger des feuilles d'arbres et à arracher quelques racines qui réparèrent un peu ses forces.Il s'avança dans le désert et marcha jusqu'à ce que, altéré, affamé et n'en pouvant plus, il parvint auprès d'un puits. Il y vit une troupe d'hommes réunis. Chacun buvait une tasse d'eau, moyennant une obole. Le jeune homme n'en avait pas. Il demanda de l'eau, en exposant son manque de ressources, mais nul n'eut pitié de lui et on la lui refusa. Il serra alors les   poings   de  colère  et   terrassa  plusieurs personnes. Mais les autres, nombreux, eurent le dessus et le repoussèrent après l'avoir chargé de coups.»Une nuée de moucherons peut mettre en fuite un éléphant La peau du lion ne vaut plus rien si les pauvres fourmis s'unissent...»Forcé par la nécessité, malade et blessé, le lutteur se mit à la suite d'une caravane et partit. A la nuit on arriva dans un lieu qui était fort dangereux à cause des brigands. Le jeune homme vit qu'une frayeur extrême s'était emparée des gens de la caravane, et avaient préparé leur cœur à la mort. Il leur dit: «Ne craignez rien! Me voici parmi vous, moi qui pourrais, seul, tenir tête à cinquante hommes. Que les autres jeunes hommes se tiennent prêts à me venir en aide.» Le cœur des gens de la caravane fut raffermi. L'estomac du jeune homme était en feu par la violence de la faim et les rênes de la modération s'étaient échappées de ses mains, il mangea quelques bouchées avec avidité et but quelques gorgées, de telle sorte que le démon qui le consumait s'apaisa. Il tomba aussitôt dans un profond sommeil.Un vieillard, qui avait parcouru le monde et était respecté pour sa longue expérience, faisait partie de la troupe. Il dit: «Ô mes amis! Je suis plus effrayé par votre escorte que par les voleurs. On raconte qu'un Arabe avait amassé quelques drachmes. La nuit, seul dans sa maison, il ne pouvait plus s'endormir de crainte des Loures. Afin d'éloigner par sa présence la frayeur que lui inspirait sa solitude, il appela près de lui un de ses amis. L'ami passa plusieurs jours chez lui, si bien qu'il eut connaissance des drachmes; il les emporta et disparut. Le matin, on vit l'Arabe dépouillé et se lamentant, et on lui dit: "Qu'y a-t-il donc? Peut-être qu'un voleur t'a emporté tes drachmes?— Non, par Dieu, répondit-il, le gardien que j'avais choisi moi-même les a prises."»Je ne m'assieds jamais sans craindre le serpent 
Trop redoutable est sa nature 
L'ennemi qui vous mord sous un masque d'ami 
Jusqu'à l'âme vous empoisonne.
» Savez-vous, mes amis, si ce jeune homme que vous venez d'accueillir ne fait pas partie de la bande des voleurs, et s'il ne s'est pas introduit par ruse au milieu de nous pour informer ses compagnons? Aussi je juge préférable que nous profitions de son sommeil pour poursuivre notre route.»
Le conseil du vieillard parut juste aux gens de la caravane et ils conçurent dans leur cœur la crainte du lutteur. Ils ramassèrent donc leur bagage et laissèrent au désert le jeune homme endormi.
Il ne connut son abandon qu'avec les premiers rayons du soleil qui brillaient sur ses épaules. Il leva la tête et vit que la troupe était partie. Le malheureux tourna beaucoup et il ne parvint nulle part. Mourant de soif et privé de nourriture, il se résigna à mettre son visage contre terre et à mourir.
«A qui parler? Qui m'est resté? Les chameaux fauves sont partis 
Pour l'étranger, aucun ami, si ce n'est l'étranger lui-même. 
» Qui n'aura pas été en pays étranger 
contre les étrangers emploiera la violence.»
Il se parlait ainsi lorsque le fils du roi, qui s'était éloigné de son escorte à la poursuite d'une proie, se trouva soudain près de lui. Il entendit ces paroles et regarda attentivement le jeune homme. Frappé par son visage et par son dénuement, il lui dit: «D'où es-tu, et comment donc es-tu parvenu en cet endroit?»
Le jeune homme lui raconta alors une partie de ce qui lui était arrivé. Emu par son histoire, le fils du roi lui offrit une robe d'honneur et un peu d'argent. Puis il le fit raccompagner par un homme de confiance jusqu'à chez lui. C'est ainsi que, quelques jours plus tard, le jeune lutteur s'en revint dans sa ville.
Son père fut heureux de le revoir et rendit grâce à Dieu qu'il fût sain et sauf. La nuit, le fils raconta à son père ce qui lui était arrivé, l'aventure du vaisseau, la violence du marinier et des villageois, la perfidie des gens de la caravane. Le père lui dit: «Ô mon fils! Ne t'ai-je pas dit, au moment du départ: la main de la bravoure est liée, et des griffes aussi acérées que celles du lion sont usées pour ceux qui sont dans l'indigence.
» Un maître d'armes démuni a dit cette bonne parole: 
"Un seul grain d'or vaut mieux que ton poids de violence."
— Ô mon père! répondit le fils, je crois qu'il faut savoir accepter les tribulations si l'on part à la recherche d'un trésor. Tant que tu ne t'exposes pas toi-même, tu ne remportes pas la victoire, et celui qui ne sème pas le grain ne récoltera pas de moisson. Ne vois-tu pas, à travers les mésaventures que j'ai traversées, l'immense trésor que j'ai rapporté, et pour quelques piqûres d'abeilles, combien de miel j'ai récolté.
» On ne peut rien manger qui ne vous soit donné 
Mais il faut, à tout prix, poursuivre sa provende.
» Le plongeur qui craindrait la gueule du requin 
Ne remonterait pas avec la perle unique.
» La pierre qui supporte la meule du moulin 
n'est pas en mouvement. Elle a toute la charge.
» Que mangera le lion au fond de sa caverne? 
Dans son aire, un faucon reste sans nourriture. 
Si tu veux t'emparer d'une proie dans tes murs 
Que ta main et ton pied soient ceux de l'araignée!
— Ô mon fils, répondit le père, le destin est venu à ton secours, et sa vertu te guidant, la rose est sortie de l'épine, l'épine est sortie de ton pied. Un homme puissant a daigné jeter sur toi un regard de compassion et s'est montré envers toi généreux. Il a eu pitié de toi et, par sa sollicitude, il a remédié à ta triste situation. Une pareille chance arrive rarement, et on ne peut raisonner d'après ce qui est rare. Prends bien garde qu'une autre fois tu ne tournes pas autour du filet avec la même réussite.
»A la chasse un chasseur n'a pas toujours sa proie 
La panthère parfois surgit et le déchire.»
Un roi de Perse avait à son anneau une pierre précieuse. Pour se distraire, il partit une fois avec quelques-uns de ses favoris pour se rendre au moçallã de Chirãz. Il donna l'ordre d'attacher son anneau au-dessus de la coupole d'Adhed-Edaullãh, afin qu'il fût gagné par l'archer dont la flèche passerait au travers. Quarante archers qui étaient au service du roi lancèrent leurs flèches, et tous manquèrent le but, si ce n'est un jeune garçon qui, monté sur un toit voisin, lançait ses flèches de tous côtés pour s'amuser. Il advint que le vent d'est poussa l'une des flèches à travers l'anneau. Le roi lui accorda la bague et il lui donna un vêtement d'honneur et de l'argent. Aussitôt après, le jeune homme brûla ses flèches et son arc. "Pourquoi agis-tu ainsi?" lui demanda-t-on. Il répondit: "Afin que ma gloire subsiste."»
»Le sage et ses conseils, parfois le vent les prend 
Le jeune homme ignorant, parfois le vent le guide.»